مردی با خود زمزمه کرد :خدایا ،با من حرف بزن ! یک سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید . فریاد برآورد :خدایا ،با من حرف بزن !آذرخش در آسمان غرید ، اما مرد گوش نکرد . مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : خدایا ،بگذار تو را ببینم ! ستاره ای درخشید ،اما مرد ندید . مرد فریاد کشید : یک معجزه به من نشان بده !نوزادی متولد شد ،اما مرد توجهی نکرد . پس مرد فریاد زد : خدایا ، با اشاره ای کوچک مرا لمس کن ، بگذار بدانم که اینجا حضور داری ! در همین زمان خدا مرد را لمس کرد ، اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد !!! .... و خدایی که در این نزدیکی است ... حواسمان باشد ، او همین جاست .
معصومه
نظرات شما عزیزان:

.: Weblog Themes By Pichak :.